بهشت فراموش شده
من نبودم تو بودی... بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی. حالا سالهاست که با بودنت زندگی میکنم. هر روز، هر لحظه، هر آن و دم به دم هستی. ببخش، که گاهی آنقدر هستی که نمیبینمت. ببخش، تمام نادانی ها، نفهمی ها و کج فهمی هایم را اعتراض ها و درشتی هایم را و هر آنچه آزارت داد. مادرم دستانت را میبوسم و پیشانیت را که چراغ راه زندگیم بودی، هستی و خواهی بود. خاک پایت هستم تا هست و نیست هست و به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم میکنم مادرم...
نوشته شده در سه شنبه 95/8/11ساعت
12:0 عصر توسط سیما شیوندی نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |